M & P به نام خداوندی که عشق را آفرید.
| ||
|
بودا و زن هرزه بودا به دهی سفر كرد . زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد . كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانهی او نروید » بودا به كدخدا گفت : « یكی از دستانت را به من بده» كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : «حالا كف بزن» كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: « هیچ كس نمیتواند با یك دست كف بزند» بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پولهایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساختهاند . برو و به جاي نگراني براي من نگران خودت و ديگر مردان دهكده ات باش» لطفا نظر بدهید.
چطور بهتر زندگی کنم؟ پرسیدم..... ، چطور ، بهتر زندگی کنم ؟ با كمی مكث جواب داد : گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ، با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ، و بدون ترس برای آینده آماده شو . ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز . شک هایت را باور نکن ، وهیچگاه به باورهایت شک نکن . زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی . پرسیدم ، آخر .... ، و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد : مهم این نیست که قشنگ باشی ... ، قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر . كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را .. بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی . موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن .. داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ...
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ، آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ، شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند .. مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ، مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی .. به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ، كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد : زلال باش .... ، زلال باش .... ، فرقی نمی كند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ، زلال كه باشی ، آسمان در تو پیداست دو چيز را هميشه فراموش كن: خوبي كه به كسي مي كني بدي كه كسي به تو مي كند
هميشه به ياد داشته باش: در مجلسي وارد شدي زبانت را نگه دار در سفره اي نشستي شكمت را نگه دار در خانه اي وارد شدي چشمانت را نگه دار در نماز ايستادي دلت را نگه دار
دنيا دو روز است: يك با تو و يك روز عليه تو روزي كه با توست مغرور مشو و روزي كه عليه توست مايوس نشو. چرا كه هر دو پايان پذيرند. به چشمانت بياموز كه هر كسي ارزش نگاه ندارد به دستانت بياموز كه هر گلي ارزش چيدن ندارد به دلت بياموز كه هر عشقي ارزش پرورش ندارد
دو چيز را از هم جدا كن: عشق و هوس چون اولي مقدس است و دومي شيطاني، اولي تو را به پاكي مي برد و دومي به پليدي.
در دنيا فقط 3 نفر هستند كه بدون هيچ چشمداشت و منتي و فقط به خاطر خودت خواسته هايت را بر طرف ميكنند، پدر و مادرت و نفر سومي كه خودت پيدايش ميكني، مواظب باش كه از دستش ندهي و بدان كه تو هم براي او نفر سوم خواهي بود.
چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند، چگونه از آنها استفاده ميكني؟ مانند تيري زهرآلود يا آفتابي جهانتاب، زندگي گير يا زندگي بخش؟
بدان كه قلبت كوچك است پس نميتواني تقسيمش كني، هرگاه خواستي آنرا ببخشي با تمام وجودت ببخش كه كوچكيش جبران شود.
هيچگاه عشق را با محبت، دلسوزي، ترحم و دوست داشتن يكي ندان، همه اينها اجزاء كوچكتر عشق هستند نه خود عشق.
هميشه با خدا درد دل كن نه با خلق خدا و فقط به او توكل كن، آنگاه مي بيني كه چگونه قبل از اينكه خودت دست به كار شوي ، كارها به خوبي پيش مي روند.
از خدا خواستن عزت است، اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حكمت است.
از خلق خدا خواستن خفت است، اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است.
پس هر چه مي خواهي از خدا بخواه و در نظر داشته باش كه براي او غير ممكن وجود ندارد و تمام غير ممكن ها فقط براي شماست. لطفا نظر بدهید.
حکایت
گويند چون خزانه ي انوشيروان عادل را گشودند، لوحي ديدند كه پنج سطر بر آن نوشته شده بود: هر که مال ندارد، آبروي ندارد. هر که برادر ندارد، پشت ندارد. هرکه زن ندارد، عيش ندارد. هر که فرزند ندارد، روشني چشم ندارد. و هر که اين چهار ندارد، هيچ غم ندارد! حتما نظر بدهید.
آموخته ام که... بیایم برای یکبار هم که شده این جملاتو توی زندگیمون به کار ببریم و فقط نخونیم آموخته ام که با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريد ولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه. آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به دست بياورم آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد.
"چارلی چاپلین" لطفا نظر بدهید.
کوتاه ولی عمیق در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه!!!
این داستان مرا به یاد یکی از دوستان می اندازد که همیشه در نامه هایش حدیثی از پیامبر خاتم نقل می کرد که: رسول خدا (ص) : من از فقر امتم بيمي ندارم، آنچه من از آن مي ترسم « سوء تدبير » است. حتما نظر بدهید.
زن و شوهر های قدیمی پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:اما من که می دانم او چه کسی است..! حتما نظر بدهید.
نگاه درست زندگی! اینگونه نگاه کنيد... مرد را به عقلش نه به ثروتش زن را به وفايش نه به جمالش دوست را به محبتش نه به کلامش عاشق را به صبرش نه به ادعايش مال را به برکتش نه به مقدارش خانه را به آرامشش نه به اندازه اش اتومبيل را به کاراییش نه به مدلش غذا را به کيفيتش نه به کميتش درس را به استادش نه به سختیش دانشمند را به علمش نه به مدرکش مدير را به عمل کردش نه به جایگاهش نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش دل را به پاکیش نه به صاحبش جسم را به سلامتش نه به لاغریش سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش حتما نظر بدهید.
خدایا چرا من؟ آرتور اَش (Arthur Ashe) ستاره سیاه پوست تنیس جهان که قهرمانى در مسابقات بزرگ و یمبلدون را در کارنامه درخشان ورزشیاش دارد، در سال ١٩٨٣ به دلیل خونآلودهاى که در هنگام عمل جراحى قلب به او تزریق کرده بودند، به مرض ایدز درگذشت. هنگامى که مشخص شده بود که او به بیمارى ایدز مبتلا گشته، هزاران نامه از سوى هوادارانش در سراسر جهان به منظور اعلام همدردى و حمایت برایش ارسال شد. در یکى از این نامهها نوشته شده بود: «چرا خدا شما را براى گرفتار شدن به این بیمارى مهلک انتخاب کرده است؟» آرتور اَش به این نامه چنین جواب داده بود: در سراسر جهان ٠٠٠/٠٠٠/٥٠ کودک شروع به بازى تنیس میکنند، ٠٠٠/٠٠٠/٥ نفر بازى کردن تنیس را یاد میگیرند، ٠٠٠/٥٠٠ نفر تنیس باز حرفهاى میشوند، ٠٠٠/٥٠ نفر در مسابقات تنیس در سطوح مختلف بازى میکنند، ٥٠٠٠ نفر در مسابقات سطح بالا شرکت میکنند، ٥٠٠ نفر در مسابقات مقدماتى گرنداسلم (سطح بالاترین مسابقات تنیس که سالى چهار بار برگزار میشود) شرکت میکنند، ٥٠ نفر به مسابقه ویمبلدون راه مییابند، ٤ نفر به نیمه نهایى و ٢ نفر به مسابقه نهایى میرسند و بالاخره یک نفر برنده میشود. وقتى من برنده مسابقه تنیس ویمبلدون شدم هرگز از خدا نپرسیدم «چرا من؟» و امروز که در بستر بیمارى افتادهام و درد سراپاى وجودم را گرفته نیز نباید از خدا بپرسم «چرا من؟» حتما نظر بدهید.
داستان موش
موشی درخانه تله موش دید، به مرغ وگوسفندو گاو خبردادهمه گفتند: تله موش مشکل توست بما ربطی ندارد. ماری درتله افتادو زن خانه راگزید،ازمرغ برایش سوپ درست کردند،گوسفندرابرای عیادت کنندگان سربریدند؛گاورابرای مراسم ترحیم کشتندوتمام این مدت موش درسوراخ دیوار مینگریست ومیگریست!
در جهان تنها يك فضيلت وجود دارد و آن آگاهي و تنها يك گناه و آن جهل است.
عارف بزرگ - مولانا حتما نظر بدهید.
کفش! دلبسته ي کفشهایم بودم. کفش هايي که يادگار سال هاي نو جواني ام بودند دلم نمي آمد دورشان بيندازم .هنوز همان ها را مي پوشيدم اما کفش ها تنگ بودند و پایم را مي زدند قدم از قدم اگر بر مي داشتم زخمی تازه نصیبم مي شد سعي مي کردم کمتر راه بروم زيرا که رفتن دردناک بود مي نشستم و زانوهایم را بغل مي گرفتم و مي گفتم:چقدر همه چیز دردناک است چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنيایم مي نشستم و می گفتم : زندگیم بوي ملالت مي دهد و تکرار .می نشستم و می گفتم:خوشبختي تنها يک دروغ قديمي است می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم ......... پارسايي از کنارم رد شد عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت مرا که ديد لبخندي زد و گفت: خوشبختي دروغ نيست اما شايد تو خوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر کردن است و زيباترين خطر..... از دست دادن تا تو به اين کفش هاي تنگ آويخته اي ....برایت دنيا کوچک است و زندگي ملال آور .جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده اي رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم اگر راست مي گويي پس خودت چرا کفش تازه به پا نمي کني تا پا برهنه نباشي؟ پارسا فروتنانه خنديد و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و پس هر بار دانستم که قدري بزرگتر شده ام هزاران جاده را پيمودم و هزارها پاي افزار را دور انداختم تا فهميدم بزرگ شدن بهايي دارد که بايد آن را پرداخت حالا دیگر هيچ کفشی اندازه ي من نيست!!! وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست. حتما نظر بدهید.
|
|
[ طراحی : M & P ] [ Weblog Themes By : M & P ] |